ني پرست

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

گم شده بودم

به نام خدا

نمیدانم دنیا تغییر کرده یا چشمهای من یا هردو.... نمیدانم
از حدود 2005 که وبلاگی بود و من هم هفته ایی یکی دوبار مینوشتم تقریبا 6 سال میگذرد
امروز دوباره اینجا خطی انداختم به یاد گذشته....
و در این مدت زندگی پر از چیزهایی بود که انتظارش را نمی کشیدم
و پر از چیزهایی نبود که انتظارش را می کشیدم
و هنوز دارم فکر میکنم چشمهای من در این 6 سال تغییر کرده یا دنیا یا هر دو...

دلم تنگ شد برای گذشته هایی که این صفحه کوچک رونقی داشت و دوستیهایی که اینجا ماند و خاک خورد و آنهایی که رفتند و آنهایی که ماندند ولی ندیدمشان...

شاید برگردم
شاید خانه ایی جدید.... نمیدانم
اما
دلتنگ احساسم! دلتنگ احساس نوشتن....!
نوشته شده توسط ني پرست در ۱:۱۲

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

تونل کفر

به نام خدا


شنیدن خبر افتتاح تونل توحید برای من که گاهی در بدترین ساعات ترافیک از محدوده توحید عبور میکردم خبر خوشایندی بود.....
تونل افتتاح شد و ترافیک آن محدوده چند برابر و من به جای نیم ساعت حدود یک و نیم ساعت در ترافیک ماندم و با خودم فکر کردم و غر و زدم و امروز اینجا نوشتم:

چطور می خواهید مردم را از زیر ِ زمین به "توحید" برسانید؟ گذرگاهی دور از آفتاب؛ دور از هوای آزاد و دور از مردم و مترها زیر ِ زمین
پلی نیست و به آسمان هم نزدیکتر نمی شوی و ساعتها در پشت ترافیک سنگین ""توحید" می مانی تا در آخر باز برگردی روی زمین و همه چی از نو

و چقدر زیادند مشتاقان "توحید" از زیر زمین
و چقدر نور ِ نور افکن ها بر شادی شان می افزاید درحالیکه از آفتاب محرومند
و چقدر سرب تنفس میکنند و آنرا اکسیژن می انگارند

آقای شهردار! اسم تونلت را عوض کن! که کسی از زیر زمین به توحید نمی رسد


!همان بهتر که من هم راهم را عوض کنم
نوشته شده توسط ني پرست در ۲۲:۱۷

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

سبز، سفید، سرخ

به نام خدا

آفتاب که بدمد،
در آبیِ آسمان ،
همه کوچه ها و خیابانهای میهنم،
ترکیبیست از آفتاب و آسمان،

زرد و آبی،

سبزِ سبز

بر بساطی سبزِ سبز،
گلگون لاله های ایرانی
در لا به لای تن پوشهای سفید،

همه جا سبز، سفید ، سرخ

پرچم من است

نوشته شده توسط ني پرست در ۱۹:۴۱

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

کاوه آهنگر ، کاریکاتوری از نماد آزادیخواهی یک ملت

به نام خدا


یک بار در وبلاگ مرحوم فیلتر شده ام به اجمال به این موضوع پرداخته بودم (ریشه های ظلم پذیری در ایران) که این بار با بیانی دیگر می خواهم ردی بگذارم و نقدی نا پخته و خودمانی بر داستان کاوه آهنگر و فریدون که به گمانم به غلط به نماد آزادیخواهی ملتی بدل گشته اند، دلیل یادآوری این موضوع مشاهده برخی دیوار نویسی ها از جمله عبارت "فریدون زمان" بوده است :


خلاصه داستان کاوه و ضحاک از دید من با تکیه بر شاهنامه :

-----------------------------------------------

ضحاک، مدتی پس از فرمانروایی جادو و جادو گری را جایگزین هنر میکند و تمام بدبختی های عالم را بر سفره مردم آن سرزمین می نشاند. برای آرام کردن مارهایی که از جای بوسه شیطان بر دو کتفش روییده اند هر روز به تجویز همان شیطان مغز سر دو جوان از همان سرزمین را به مارانش می خورانند و این قربانی شدن ها بی آنکه دردی از نا آرامیهای ضحاک دوا کند هر روز ادامه می یابد....

در این میان آهنگری به نام کاوه که هفده پسر از هژده پسرش قربانی ضحاک شده اند، برای نجات جان هژدهمین فرزندش به دیدار ضحاک می رود و با ناله و عجز آنچه را تا امروز بر او و هفده پسرش گذشته ، برای ضحاک بازگو میکند و از او می خواهد تا آخرین پسرش را به او ببخشد.......

به نظرم داستان از اینجا به بعد اسف بار تر می شود:

ضحاک از کاوه می خواهد تا در ازای آزادی فرزندش به عدالت محوری و مهرورزی ضحاک شهادت دهد و اینجاست که کاوه برآشفته و خروشان به زبان می آید و می گوید آنچه را که تا امروز بر او و دیگر مردمان گذشته و حقایقی را که در دربار ضحاک وجود دارد........
کاوه برآشفته به میان مردم می آید و آنها را به دادخواهی و ایستادگی در مقابل ظلم و جور ضحاک فرا می خواند....
اینجاست که مردم با همراهی کاوه دسته دسته به سمت "پشت کوه" حرکت میکنند تا فریدون را که تا آنزمان در آنجا می زیسته است را به عنوان پیشرو خود در برابر ضحاک قرار دهند..............
.................................
--------------------------------------------------

گرچه در لحظاتی از داستان شور حماسی و لحن گیرای حکیم ، غرور کاذب و خوشایندی را به بار می آورد اما زمانیکه اجزای داستان را ،فرای نظم و شکوه ساخته راوی ، کنار هم میگذارم جز تاسف و تاسف چیزی باقی نمی ماند!


تاسف برای کاوه؛
مردی که هفده پسر از هژده پسرش زمانی قربانی کاوه شدند که او در سکوت در حال آهنگری بود، هفده پسری که می توانستند در لشگر مردم در برابر ضحاک بایستند.
مردی که در ابتدا برای نجات جان آخرین پسرش با اشک و آه به دیدار ضحاک رفت و.....


تاسف برای مردم؛
مردمی که گرچه آنها هم فرزندانی از آنان به قربانگاه ضحاک سپرده شده بودند اما تا قبل از شورش کاوه هریک سر به زیر در پی امورات روزمره می گذراندند.
مردمی که همگی در انتظار شکستن سکوت توسط دیگری سر میکردند و ..........


تاسف برای کاوه و مردم؛
در حالیکه همه باهم تصمیم به ایستادگی در مقابل ظلم گرفتند به یاد قهرمانی افتادند (در پشت کوه) که سالها به دور از مردم و بدون اطلاع از احوالات جامعه و جزئیات حال و هوای حاکم بر آن روزگار را تا رسیدن به روز موعود گذرانده بود......


و تاسف برای خودم؛
خودـ ایرانی ام؛
که سالهای سال کاوه آهنگر را نماد آزادیخواهی ام خواندند و فریدون را قهرمان رویای آزادی ام!

و مغز فرهنگ من را به خورد فرهنگ عدالتخواهی کاوه دادند.


به یاد بزرگی افتادم که گفته بود: بدبخت ملتی که به دنبال قهرمان بگردد...


ما نیز هم!




*مقایسه اجزای داستان کاوه با حال و هوای امروز اکیدا" توصیه میگردد!!!


نوشته شده توسط ني پرست در ۲۰:۴۵

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

من سبز خواهم ماند

به نام خدا


خسته ات نمیکنم، شاید این آخرین حال و حوصله هایم برای نوشتن باشد...

خدا بیامرز وبلاگ قبلی ام که فیلتر شد ( با 107 پست) دیگر وبلاگ نویسی ام جان نگرفت!

از آنجایی که می توانم شروع میکنم، قطعا در بین وقایع قسمتهایی را به عمد یا سهوا فراموش کرده و جا می اندازم... گفتم که گفته باشم! همین!

این نوشته ها متعلق به یک متولد 30 اسفند 62 می باشد که از تقریبا 1 سالگی به بعدش را متاسفانه خوب به خاطر می آورد:

هنوز صدای سوت آژیر وضعیت قرمز در بعضی از فیلمها اعصابم را به هم می ریزد... صحنه ای را به خاطر می آورم دود آلود در موتورخانه ساختمان مسکونی، در میان حوله صورتی رنگم با موهای پر از کف ، در آغوش مادرم.... همسایه های دیگر را هم می دیدم اما چشمانم می سوخت!

مثلا پناه گرفته بودیم از بمباران هوایی!

---------------------------------------

فکر کنم نصفه شب بود، هوا کاملا تاریک و خیابان خلوت، مردی دوان دوان به سمت ما آمد جعبه ای را به پدرم داد و پولش را گرفت و در تاریکی ها گم شد... بعد ها فهمیدم محتویات جعبه ، چند عدد صابون، تاید و روغن مایع بوده است... کوپن هایمان را از جیب پدرم دزدیده بودند... لنگ تاید مانده بودیم حتی!

-----------------------------------------------

همه چیز داشت تغییر میکرد!

مدرسه را دوست نداشتم! از مدیر مدرسه فراری بودم چون هرگز نمی توانستم از پشت عینک تیره رنگش چشمانش را ببینم... دلم می خواست جوراب سفید بپوشم! یا حداقل خاکستری.... نمی شد.... آبی تیره، سرمه ای، قهوه ای تیره و سیاه... این رنگ لباسهای ما در دبستان بود... مقنعه سفید را اما اجازه می دادند ، فقط دهه فجر و برای گروههای سرود....
برای چند دقیقه سرود خواندن با مقنعه سفید ، من همیشه عضو گروه سرود می شدم... آواز را دوست داشتم ، تمام سعی ام را می کردم تک خوانی ها به من بیفتد!

از معلم های پرورشی متنفر بودم، نگاهشان آزارم میداد... دوم ابتدایی بودم که من را به کناری کشید و خواست جاسوس کلاس باشم... گفت تو زرنگی و میتوانی... با افشای این پیشنهاد تا مرز اخراج از مدرسه رفتم! آن زمان ها بازار جاسوس بازی در مدارس داغ بود... همه میترسیدند همکلاسی شان ترانه هایی را که زیر لب زمزمه میکردند را گزارش کند....

شکلات خارجی ، کیف خارجی، هر نوع گل سر یا تل رنگی ممنوع بود... از همان زمانها از کفش ملی هم متنفر شدم...

در مدارس مرکز شهر تهران حتی ، فقر بیداد میکرد... من هر روز بوی گرسنگی را از دهان همکلاسیهایم می شنیدم... دوستی داشتم که هر بار نمره بالاتر از من میگرفت، مداد و پاک کن خودم را به او میدادم به این بهانه که " تو بردی"

دوران تلخی بود... ما حتی فلاکت معلم را سر کلاس با چشمان کودکانه مان از ژنده پوشی اش به وضوح می دیدیم...

---------------------------------------

دوره شیخ رفسنجان بود که یادم می آید گاه گداری ، گروهی در پارک ملت می ریختند و با زنجیر و شعار جوان ها را متفرق میکردند و موهایشان را می زدند! آستین کوتاه پوشها را بیشتر!

من بر روی دوچرخه ام مات و مبهوت تماشا میکردم! خدا پدر شهردار را بیامرزد که پارک را دوباره احیا کرده بود...

---------------------------------------------

............ انتخابات 76 من راهنمایی بودم... شب ها پشت پنجره بیدار می ماندیم و پوستر های سید خندان را از کارگران شهرداری میگرفتیم و فردا هر جا که دستمان می رسید پخش میکردیم... از راه رفتن مغرورانه ناطق و نطق های خود بزرگ بینانه اش خوشم نیامده بود... پفک ها و آدامس هایمان را به پوسترهای رقیب می زدیم...

همه چیز داشت تغییر میکرد!

--------------------------------------------

دوستی داشتم که در 18 تیر، کارش شده بود اینکه در صف نانوایی بایستد و برای اعتصاب کنندگان ودانشجویان ... نان و پنیر و خیار ببرد! به اندازه وسع نوجوانانه خودش...

------------------------------------

خیلی ها کم کم به رفتن فکر میکردند.... من نمی توانستم! کجا بروم؟ اینجا خانه من است!

خیلی ها کم کم رفتند و انتخابات بعدی هم سید قاطعانه آمد و ما چند روزی شاد بودیم... نه چون سید آمده! چون کس دیگری نیامده!

سال 81 تمام دست نوشته هایم تا آنروز را به چهار شنبه سوری سپردم... حتی دفتر شعرم!

-------------------------------------------------------

همه چیز داشت تغییر میکرد!

انتخابات بعدی اکثر دوستانم یا رفته بودند یا کلا کنار کشیده بودند یا درگیر مصائب زندگی شده بودند... تنها بودم اما گهگاه به ستاد های شیخ رفسنجان سر میزدم ، می دانستم به معین و ترانه هایش امیدی نیست... از آنطرف از خرافه پرستی سخت بیزار بودم! از رییس جمهور گدا گشنه هم خوشم نمی آمد....

--------------------------------------------

دانشگاه که بودیم اکثر اوقاتم را به تماشای محوطه زندان اوین می گذراندم، از بالا بالا های دانشگاه شهید بهشتی دید خوبی دارد! قبل از آن مادرم همیشه نگران دانشجو شدن و اوین رفتن من بود! حالا من در کمال متانت در چند ده متری اوین می نشستم و فقط تماشا میکردم......

فکر میکردیم همه چیز دارد تغییر میکند!

این بار اما....:

قبلا ستادها فضای دیگری داشت با جوانان دیگری... فرهیخته تر و پاکباخته تر... آنهایی که من میشناختم تقریبا همه مهاجرت کرده بودند! کسی نمانده بود از گذشته...

گرچه گاهی در چهار چوبهای سبزمان دود غلیظ سیگارها در میانه بحث های عموما سکولار گرایانه با بوی تند عرق مخلوط می شد و آزارم میداد اما من این باهم بودن را به تک روی ترجیح میدادم... چاره ای نبود ! کسی نمانده بود....

از دور که تماشا میکردم، ستاد این و آن در عمق فرقی باهم نداشت... سمت ما اجتماعی تر و به فرهنگ امروز نزدیکتر بودند و آنچه را که می خواستند به نرمش تصاحب میکردند و آن سمت همه چیز زوری بود... من نرمش را ترجیح میدادم....

وقتی قرار بر اشغالگری بود، ترجیح می دادم وطنم را به نرمی اشغال کنند.......

و گذشت و امروز در این نقطه در خیلی از گره های فکری ام ، ملیت و نژادم در تقابل با اعتقادات آموخته شده ام قرار گرفته اند... من از تقابل عقل و دین به ظن خودم عبور کرده ام اما این بار و اینجا ، عجیب دربندم.......................

می خواهم بروم، اما وطنم ، خانه ام، هستی ام اینجاست! من ایرانی ام! اشغالگر باید برود.... می خواهم بمانم، اعتقادم میگوید هجرت کن!

...............................................................

-----------------------------------------------------------

ریشه های فلاکت امروز ما زمانی متولد شد که جوانانی را که در زمان پهلوی نوبت قربانی کردنشان نرسید به فاصله اندکی به جرم حتی داشتن یک روزنامه یا ارتباط با یک فعال سیاسی سلاخی کردند... پدری که در 1357 شش ماه 25 سرباز فراری را در خانه اش اسکان داده بود چند سال بعد جنازه پسرش را به جرم خواندن روزنامه جمهوری اسلامی تحویل گرفت....

آنروزها که بهترین جوانان این مملکت را گروه گروه به تانکهای صدام می سپردند، عده ای در شهرهای ما مقام "کمیته چی" داشتند! یادم می آید که میگفتند کمیته چی ها همه فیلم های روز سینماهای دنیا را دارند ، ویدئو دارند، همه نوع خوردنی و بردنی دارند......
یادم می آید که یک کمیته چی ، زنش را در قمار به رفیقش باخته بود.......

و تعداد همسران شهدا (بیوه زنان اجتماع در آنزمان که به نظرم بیشترین ظلمها بر آنها رفته است) هر روز بیشتر میشد و پدران و مادران داغدار بیشتر....

آن زمان که کوپن های ما را دزدیدند یادم می آید که میگفتند عده زیادی جوان را دربند کرده اند و تعداد زیادی هم بازجو با آنها هم بندند!
بازجو های آنزمان حتی رنگ جبهه را به خود ندیدند...

آنزمان که جوان فرهیخته این مملکت یا در دیار غربت برای تحصیل دست و پا میزد و یا در بیابانهای مرزی جان میداد، عده ای در فاصله بندهای چند صد متری از خانه های ما ، گونی گونی جوان ایرانی را کشان کشان به همه جا بردند...

هرکس توانست رفت! هرکس نرفت ، خودش را به خفگی عادت داد!

چه انتظاری داریم؟؟؟ کسی نمانده است!

مملکت در اشغال بازجوها و کمیته چی هاست!

-----------------------------------

بد بختی های ما آنجا نمایان تر می شود که با اندکی تامل در می یابیم که فقر اصیل ما در تمام این سالها نبود "عرق ملی" در رجل سیاسی این سالها بوده است... آنقدر محو آنچه از دین برای خود بافته اند شده اند که "ملیت" فراموش شده...

هرگز در این سالها ندیده ام و نشنیده ام که کسی تاکیدی بر "ایران" و "ایرانی" داشته باشد!

اگر چنین بود ما اینهمه بد بخت نبودیم!

اگر چنین بود همه چیز فدای ایران و ایرانی میشد و هیچ مصلحتی بالاتر از ایران و ایرانی نبود...

برای محو و بی تاثیر کردن وطن پرستی ، خواسته یا نا خواسته همه کار کرده اند.... تا آنجا که همواره گفته اند و میگویند که سربازان وطن برای پاسداری از "اسلام" و "انقلاب" جان بر کف نهاده اند....

پس ایران کجاست؟

از مثلا رجل مثلا سیاسی ما بپرسید : ایران کجاست؟

--------------------------------------------------------

امروز و در این زمان، باطل ترین خیال آنست که باور کنیم عده ای که در تمام این سالها بر جفای رفته بر ایران و ایرانی سکوت کرده بودند به یکباره " عرق ملی" آنها بیدار شده و "ایرانی" شده اند.......
تمام دانه درشتهای محکوم و بعضا دربند این روزها، همان هایی هستند که زمانیکه منافعشان ایجاب میکرد چشمهایشان را بر ظلم رفته بر "ایران" و "ایرانی" بستند............. و چه بسا خود جز ظالمین بوده اند و امروز به دست گیری ( شاید هم دستگیری) من و تو برای بقا محتاجند....

---------------------------------------------

و در آخر:

مطمئنم اگر بخواهیم همه چیز تغییر میکند!

و من، سبز خواهم ماند! نه برای طرفداری از شخص یا گروهی،هرگز! که برای "ایران" و " ایرانی" سبز می مانم!

این بار اما ، اجازه تصاحب و مصادره رنگ ملی مان را به احدی نخواهیم داد.........



سبز خواهم ماند




پاینده ایران


بدرود
نوشته شده توسط ني پرست در ۰:۳۹

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

سخت بود

به نام خدا

هنوز هستم! سرم را روی تنم احساس میکنم هنوز
این بار هم آمدم به اینجا اما با فیلتر شکنی قویتر

به بهم ریختگی خطوط این نوشته ها خرده نگیرید، با فیلتر شکن که بیایی اینجا ذوقت کور کور است!

پیش بینی اش سخت نبود اگر کمی دقیق تر میشدی آنروزها تا بفهمی چه کسی پشتش به چه کسانی گرم است
حتی برای ما که آنروزها گرم بحث و تبلیغ و... بودیم و خیلی وقتها از اخبار حکومتی جا میماندیم

سخت نبود پیش بینی آنکه عده ای در پس پرده های قدرت روبروی من و تو بایستند، تقلب کنند، دروغ بگویند و.....

پیش بینی اش سخت نبود اینکه عده ای با چماق روبروی ما صف بکشند

اینکه ما را بزنند، دردناک دردناک

اینکه کرور کرور آدم را با کرور کرور وعده نان و نوا از همه جای ایران جمع کنند

پیش بینی اش سخت نبود که همکلاسیهای ریش و پشم دارمان در صف های مقابل ما بایستند
از دانشگاه اخراجمان کنند
از کار بیکارمان کنند

اما

پیش بینی آنکه چماقدار را برای کشتن بیاورند نه برای زدن و ترساندن سخت بود

آنکه از لبنان هم کرور کرور آدم بیاورند و مجوز هرکاری ،هرکاری را به آنها بدهند سخت بود

آنکه خاموش کردن صدای اعتراض یک دختر یرانی را به هر شیوه ای به دست مردی عرب بسپارند سخت بود

آنکه همکلاسی ام لوله تفنگ را به سمت من نشانه رود سخت بود

باور آنکه تیر ها را هوایی شلیک نکنند سخت بود

دردا، دردا، وطن من.....
--------------------------------------------------

گفت اگر میدانستی اینطور تقلب میکنند بازهم رای میدادی؟

گفتم تقلب همیشه بوده، حالا کم یا زیاد، من رای دادم تا فضاحت تقلب را نشان دهم این بار
اگر ما رای نمی دادیم، این فضاحت ها همچنان در زیر پوسته های جامعه میماند
-----------------------------------------------------------------------------

گاهی دلم برایش میسوزد
برای آنکه به گواه متخصصین حداقل 5 اختلال شخصیتی حاد دارد(نارسیستیک، همه کار توان و...)
و کسانی در پس پرده از بیماری این عروسک نگون بخت سود می برند

این کثیف ترین نوع بازی سیاست است
که تو از شخصیت بیمار کسی پله بسازی
--------------------------------------------------------

صدای الله اکبر این روزهاامید میدهد به اینکه کسانی در شهر، هنوز هستند
نوشته شده توسط ني پرست در ۲۲:۴۳

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

همین!

به نام خدا

با فیلتر شکن به صفحه اصلی بلاگر وارد شدم.... فرض کن چه اعصابی داریم ما ایرانی ها....

نه می خواهم حالت را بگیرم و نه....

خوب نگاه کن! همین!

با فیلتر شکن نمی توانم عکس بگذارم حتی! بی زحمت در آدرس زیر لحظه ای توقف کن:

http://www.president.ir/fa/?ArtID=16755


فقط خواستم یاد آوری کنم آنچه را که تو خودت بهتر از من میدانی....

اتحاد سبز برای تغییر به امید دولت امید

کسی در خیابان پرسید چرا خودت را خسته میکنی؟ بسیاری گفتند تغییری در کار نیست، اما ما سعی میکنیم.... سعی میکنیم در حد انجام وظیفه نسبت به آب و خاک اجدادمان... آنقدر که شرمنده پیشینیان نباشیم

پاینده ایران
نوشته شده توسط ني پرست در ۰:۰۲

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

هشتاد و هفت و اندی

به نام خدا

در تمام روزها ولحظه ها درسهایی برای گرفتن و نگرفتن هست اما امسال برای من درسهای گرفتنی اش خیلی زیاد بود خیــــــــــلی!

خوشیها و نا خوشیهایی که باور بعضی هایشان هنوز هم گاهی سایه روشن میشود، معجزات کوچک و بزرگی که هنوز هم از حد تصورم فراتر است و خدایی که همیشه در همان نزدیکیها بود و من نمی دانستم الخیــــــــــر فی ما وقع...

گاهی اثبات درونی برخی حقایق مسیر زندگی ام را عوض کرد:

اثبات شد که

احساس و نظر اکثریت در مورد یک پدیده نمی تواند کاملا غلط باشد.

شانس متعلق به یک ذهن آماده است.

وقتی آثار و موجودیت یک پدیده شوم را از مسیرت برداری معجزه و رحمت راهی برای نزدیکی به تو پیدا میکنند.

اگر برای یک غلط هزار دلیل بیاوری میشود هزار و یک غلط!

گاهی درست در همان لحظه که از مصیبت و بدبختی شکایت میکنی غرق در رحمتی و از پله های خوشبختی بالا میروی.

گاهی درست در همان لحظاتی که احساس خوشبختی میکنی در حال سقوط آزادی ، احساس سبکی و بی وزنی ....

حقیقت گاهی درست نقطه مقابل واقعیت است.

اول مظلوم وجود دارد و بعد ظالم به وجود می آید.
مسیر زندگی و وابستگی هایش جاده ای یکطرفه بر حسب زمان است.

اگربه درستی بخواهــــــــــــــــــــــم ، مــــــــــــــــــیتوانم.
........................................

فهمیدم که :

اصرار و تعصب احساسی بر هر چیز حقیقت آنرا دور و دور تر میکند.

گمراهترین و منفورترین مردم کسانی هستند که قبل از آنکه بیاموزند سعی در آموزش دارند.

مضحک ترین مردم کسانی هستند خودشان بیشتر از دیگران تحت تاثیر ظواهر و مادیات خودشان قرار میگیرند.

فقط پول، فقط بدبختی می آورد و سقوط ! اما خوشبختی می تواند با پول همراه شود.

پدر و مادر چه چیزی به تو بدهند و چه بگیرند چیزی به تو اضافه میشود و دیگران چه بدهند و چه بگیرند چیزی از تو کم میشود.
بزرگترین اشتباهم این است که فکر کنم میتوانم کسی را با کس دیگری جایگزین کنم چون تمام آدمها یکتا هستند، چه خوب و چه بد!
می توانم کسی را فراموش کنم اما پاک کردن خطوطی که هر ارتباط بر مسیر زندگی می اندازد امکان ناپذیر است.
........................................

طی سفر ها و روابط جدیدم فهمیدم که:

میتوانم با کسی حرف بزنم حتی وقتی زبانش را نمی دانم. (این جذابترین یادگرفتنی بود)

توجه و احترام به عقاید و باورهای اقوام مختلف اعتقادم را غنی تر و محکم تر میکند.

ما حداقل از 70% مردم دنیا مرفه تریم و از 99% مردم دنیا با سوادتر!

حتی در روابط تجاری، ارتباط با آدمهای جدید و تجربه موقعیت های تازه از منفعت اقتصادی بسیار جذاب تر است.

کسی را به عنوان دوست انتخاب کنم که او هم چیزی برای یاد دادن به من داشته باشد.

هرگز پدیده ها و آدمهایی را که مشکلات عمقی و ذاتی و اساسی دارند به زندگیم وارد نکنم.

برای یک ارتباط عاطفی پایدار حداقل 3 نقطه لازم است! من، تو و خــدایــــــی که در این نزدیکیست.

--------------------------

اتفاقات کمیاب:

سال 87 بعد از چند سال 30 اسفند آمد و من تولد واقعی داشتم و رفت تا 4 سال بعد!

چنان مجذوب درسها و کتابهایی که میخوانم شده ام که اول دبستان هم اینقدر ذوق خواندن نداشتم!

در آخرین سفر فهمیدم گاهی یک جمله می تواند برای لحظاتی تو را از زمین جدا کند:

لبــــــــــــــیــــــــــــــــک اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لـــــــــــــــــــک ، لبــــــــــــــــیــــــــــــــــــک

(سفرنامه باشد برای بعد....)
----------------

دیر و با تاخیر ، اما :

بازکن پنجره هارا ای دوست و بـــــــــــــهــــــــــــاران را باور کن!
بــــــــــــــهـــــــــــــارتـــان مـــــــــــبـــــــــــــــــــارک

------------------------------------------------

نوشته شده توسط ني پرست در ۱۲:۵۶

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

مهمانی از سرزمین چشم بادامی ها

به نام خدا

(اندر احوالات توسعه روابط کاری اینجانب و اندک چرخش لز غرب به شرق ،دیماه 87)

با تعجب همه جا را ریز به ریز نگاه میکردند...


وهر روز این جمله را تکرار میکردند که " حتما برای دوستانم از واقعیت های اینجا خواهم گفت"


و "تابستان با خانواده ام دوباره به ایران خواهم آمد."



این ها حرفهای دوست خوب من و همراهانش در اولین سفر به ایران بود!


تحصیلکرده معتبرترین دانشگاههای امریکا و یک وطن دوست دو آتشه!


یکی از روزها به خواست اوبه مسجد رفتیم، هیجان زده و با دقت هر کاری من انجام دادم انجام می داد!


گفت من چطور کلماتی رو که میگی بگم؟ گفتم من کمی بلندتر میگم تو هم میتونی گوش بدی... میگفت دوست دارم دینی انتخاب کنم و در امریکا هم به کلیسا میرفتم اما جذبم نکرد....


درصد زیادی از مردم چین بعد از انقلاب مائوهیچ دینی ندارنداما قبل از آن تعداد زیادی از اونها بودایی بوده اند...


مشترکات فرهنگی زیادی با چینی ها داریم خصوصا در مقوله تعارف و تعارف بازی و البته رفیق بازی!


و فرق اساسی ما با اونها قانع بودن اونهاست! خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی متفاوتیم! اکثر اونها عادت کردن با حداقل ها زود راضی بشن!



سه تا کارشناس مرد چینی هم با این رفیق ما به ایران اومده بودند، و همه اونها هم مات و مبهوت!

مخصوصا وقتی دیدند که ما هم بلدیم با چپ استیک غذا بخوریم!


موقع رفتن گفتن که عاشق چند چیز شدن که در هیچ جای دنیا ندیده اند و فرای تصورشون بوده:

جریان زندگی و کار در ایران!، زیبایی تهران و کوههایش، زعفران و کباب و ماست، هوش بالای ایرانیان ، زیبایی و پوشش های دختران ایرانی !

راستی اگه هورت کشیدن و با سرو صدا غذا خوردن اذیتتون میکنه، قید ناهار و شام با چینی هارو بزنید! چه زن چه مرد و چه تحصیلکرده و چه تحصیل نکرده!

ولی همیشه میتونید به عنوان یک دوست صادق و خوش اخلاق روی اونها حساب کنید!

نوشته شده توسط ني پرست در ۲۳:۳۶

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

آرزوهای قهوه ای

به نام خدا


ونگ میزد ونگ ونگ ونگ

کودک سر تا پا قهوه ای بر پشت آن کولی در آن خرابه های قهوه ای!

دستان قهوه ای لباسهای قهوه ای

اما بوی قهوه نمی آمد!

همه جا بوی قهوه ای بود با طعم قهوه ای!

لایه ای از آن قهوه ای سوخته بر زبان آویزان آن کودک که مالیده شد،

آفتاب از نو دمید

در نشئگی های آن کودک رنگین کمان نشست........


-----------------------------------------------------

درود و ارادت بر همه رفقایی که آمدند و من غایب بودم

آلوده کار و درس شده ام برای اولین بار در عمرم! شاید چون هردو با علایقم هم خوانی دارد این روزها
برایتان خواهم گفت به زودی از تجربه های جدید و فرهنگ ها و خاطرات نویی که این مدت درگیرشان بوده ام

یا حق
نوشته شده توسط ني پرست در ۱۹:۵۵