ني پرست

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

من سبز خواهم ماند

به نام خدا


خسته ات نمیکنم، شاید این آخرین حال و حوصله هایم برای نوشتن باشد...

خدا بیامرز وبلاگ قبلی ام که فیلتر شد ( با 107 پست) دیگر وبلاگ نویسی ام جان نگرفت!

از آنجایی که می توانم شروع میکنم، قطعا در بین وقایع قسمتهایی را به عمد یا سهوا فراموش کرده و جا می اندازم... گفتم که گفته باشم! همین!

این نوشته ها متعلق به یک متولد 30 اسفند 62 می باشد که از تقریبا 1 سالگی به بعدش را متاسفانه خوب به خاطر می آورد:

هنوز صدای سوت آژیر وضعیت قرمز در بعضی از فیلمها اعصابم را به هم می ریزد... صحنه ای را به خاطر می آورم دود آلود در موتورخانه ساختمان مسکونی، در میان حوله صورتی رنگم با موهای پر از کف ، در آغوش مادرم.... همسایه های دیگر را هم می دیدم اما چشمانم می سوخت!

مثلا پناه گرفته بودیم از بمباران هوایی!

---------------------------------------

فکر کنم نصفه شب بود، هوا کاملا تاریک و خیابان خلوت، مردی دوان دوان به سمت ما آمد جعبه ای را به پدرم داد و پولش را گرفت و در تاریکی ها گم شد... بعد ها فهمیدم محتویات جعبه ، چند عدد صابون، تاید و روغن مایع بوده است... کوپن هایمان را از جیب پدرم دزدیده بودند... لنگ تاید مانده بودیم حتی!

-----------------------------------------------

همه چیز داشت تغییر میکرد!

مدرسه را دوست نداشتم! از مدیر مدرسه فراری بودم چون هرگز نمی توانستم از پشت عینک تیره رنگش چشمانش را ببینم... دلم می خواست جوراب سفید بپوشم! یا حداقل خاکستری.... نمی شد.... آبی تیره، سرمه ای، قهوه ای تیره و سیاه... این رنگ لباسهای ما در دبستان بود... مقنعه سفید را اما اجازه می دادند ، فقط دهه فجر و برای گروههای سرود....
برای چند دقیقه سرود خواندن با مقنعه سفید ، من همیشه عضو گروه سرود می شدم... آواز را دوست داشتم ، تمام سعی ام را می کردم تک خوانی ها به من بیفتد!

از معلم های پرورشی متنفر بودم، نگاهشان آزارم میداد... دوم ابتدایی بودم که من را به کناری کشید و خواست جاسوس کلاس باشم... گفت تو زرنگی و میتوانی... با افشای این پیشنهاد تا مرز اخراج از مدرسه رفتم! آن زمان ها بازار جاسوس بازی در مدارس داغ بود... همه میترسیدند همکلاسی شان ترانه هایی را که زیر لب زمزمه میکردند را گزارش کند....

شکلات خارجی ، کیف خارجی، هر نوع گل سر یا تل رنگی ممنوع بود... از همان زمانها از کفش ملی هم متنفر شدم...

در مدارس مرکز شهر تهران حتی ، فقر بیداد میکرد... من هر روز بوی گرسنگی را از دهان همکلاسیهایم می شنیدم... دوستی داشتم که هر بار نمره بالاتر از من میگرفت، مداد و پاک کن خودم را به او میدادم به این بهانه که " تو بردی"

دوران تلخی بود... ما حتی فلاکت معلم را سر کلاس با چشمان کودکانه مان از ژنده پوشی اش به وضوح می دیدیم...

---------------------------------------

دوره شیخ رفسنجان بود که یادم می آید گاه گداری ، گروهی در پارک ملت می ریختند و با زنجیر و شعار جوان ها را متفرق میکردند و موهایشان را می زدند! آستین کوتاه پوشها را بیشتر!

من بر روی دوچرخه ام مات و مبهوت تماشا میکردم! خدا پدر شهردار را بیامرزد که پارک را دوباره احیا کرده بود...

---------------------------------------------

............ انتخابات 76 من راهنمایی بودم... شب ها پشت پنجره بیدار می ماندیم و پوستر های سید خندان را از کارگران شهرداری میگرفتیم و فردا هر جا که دستمان می رسید پخش میکردیم... از راه رفتن مغرورانه ناطق و نطق های خود بزرگ بینانه اش خوشم نیامده بود... پفک ها و آدامس هایمان را به پوسترهای رقیب می زدیم...

همه چیز داشت تغییر میکرد!

--------------------------------------------

دوستی داشتم که در 18 تیر، کارش شده بود اینکه در صف نانوایی بایستد و برای اعتصاب کنندگان ودانشجویان ... نان و پنیر و خیار ببرد! به اندازه وسع نوجوانانه خودش...

------------------------------------

خیلی ها کم کم به رفتن فکر میکردند.... من نمی توانستم! کجا بروم؟ اینجا خانه من است!

خیلی ها کم کم رفتند و انتخابات بعدی هم سید قاطعانه آمد و ما چند روزی شاد بودیم... نه چون سید آمده! چون کس دیگری نیامده!

سال 81 تمام دست نوشته هایم تا آنروز را به چهار شنبه سوری سپردم... حتی دفتر شعرم!

-------------------------------------------------------

همه چیز داشت تغییر میکرد!

انتخابات بعدی اکثر دوستانم یا رفته بودند یا کلا کنار کشیده بودند یا درگیر مصائب زندگی شده بودند... تنها بودم اما گهگاه به ستاد های شیخ رفسنجان سر میزدم ، می دانستم به معین و ترانه هایش امیدی نیست... از آنطرف از خرافه پرستی سخت بیزار بودم! از رییس جمهور گدا گشنه هم خوشم نمی آمد....

--------------------------------------------

دانشگاه که بودیم اکثر اوقاتم را به تماشای محوطه زندان اوین می گذراندم، از بالا بالا های دانشگاه شهید بهشتی دید خوبی دارد! قبل از آن مادرم همیشه نگران دانشجو شدن و اوین رفتن من بود! حالا من در کمال متانت در چند ده متری اوین می نشستم و فقط تماشا میکردم......

فکر میکردیم همه چیز دارد تغییر میکند!

این بار اما....:

قبلا ستادها فضای دیگری داشت با جوانان دیگری... فرهیخته تر و پاکباخته تر... آنهایی که من میشناختم تقریبا همه مهاجرت کرده بودند! کسی نمانده بود از گذشته...

گرچه گاهی در چهار چوبهای سبزمان دود غلیظ سیگارها در میانه بحث های عموما سکولار گرایانه با بوی تند عرق مخلوط می شد و آزارم میداد اما من این باهم بودن را به تک روی ترجیح میدادم... چاره ای نبود ! کسی نمانده بود....

از دور که تماشا میکردم، ستاد این و آن در عمق فرقی باهم نداشت... سمت ما اجتماعی تر و به فرهنگ امروز نزدیکتر بودند و آنچه را که می خواستند به نرمش تصاحب میکردند و آن سمت همه چیز زوری بود... من نرمش را ترجیح میدادم....

وقتی قرار بر اشغالگری بود، ترجیح می دادم وطنم را به نرمی اشغال کنند.......

و گذشت و امروز در این نقطه در خیلی از گره های فکری ام ، ملیت و نژادم در تقابل با اعتقادات آموخته شده ام قرار گرفته اند... من از تقابل عقل و دین به ظن خودم عبور کرده ام اما این بار و اینجا ، عجیب دربندم.......................

می خواهم بروم، اما وطنم ، خانه ام، هستی ام اینجاست! من ایرانی ام! اشغالگر باید برود.... می خواهم بمانم، اعتقادم میگوید هجرت کن!

...............................................................

-----------------------------------------------------------

ریشه های فلاکت امروز ما زمانی متولد شد که جوانانی را که در زمان پهلوی نوبت قربانی کردنشان نرسید به فاصله اندکی به جرم حتی داشتن یک روزنامه یا ارتباط با یک فعال سیاسی سلاخی کردند... پدری که در 1357 شش ماه 25 سرباز فراری را در خانه اش اسکان داده بود چند سال بعد جنازه پسرش را به جرم خواندن روزنامه جمهوری اسلامی تحویل گرفت....

آنروزها که بهترین جوانان این مملکت را گروه گروه به تانکهای صدام می سپردند، عده ای در شهرهای ما مقام "کمیته چی" داشتند! یادم می آید که میگفتند کمیته چی ها همه فیلم های روز سینماهای دنیا را دارند ، ویدئو دارند، همه نوع خوردنی و بردنی دارند......
یادم می آید که یک کمیته چی ، زنش را در قمار به رفیقش باخته بود.......

و تعداد همسران شهدا (بیوه زنان اجتماع در آنزمان که به نظرم بیشترین ظلمها بر آنها رفته است) هر روز بیشتر میشد و پدران و مادران داغدار بیشتر....

آن زمان که کوپن های ما را دزدیدند یادم می آید که میگفتند عده زیادی جوان را دربند کرده اند و تعداد زیادی هم بازجو با آنها هم بندند!
بازجو های آنزمان حتی رنگ جبهه را به خود ندیدند...

آنزمان که جوان فرهیخته این مملکت یا در دیار غربت برای تحصیل دست و پا میزد و یا در بیابانهای مرزی جان میداد، عده ای در فاصله بندهای چند صد متری از خانه های ما ، گونی گونی جوان ایرانی را کشان کشان به همه جا بردند...

هرکس توانست رفت! هرکس نرفت ، خودش را به خفگی عادت داد!

چه انتظاری داریم؟؟؟ کسی نمانده است!

مملکت در اشغال بازجوها و کمیته چی هاست!

-----------------------------------

بد بختی های ما آنجا نمایان تر می شود که با اندکی تامل در می یابیم که فقر اصیل ما در تمام این سالها نبود "عرق ملی" در رجل سیاسی این سالها بوده است... آنقدر محو آنچه از دین برای خود بافته اند شده اند که "ملیت" فراموش شده...

هرگز در این سالها ندیده ام و نشنیده ام که کسی تاکیدی بر "ایران" و "ایرانی" داشته باشد!

اگر چنین بود ما اینهمه بد بخت نبودیم!

اگر چنین بود همه چیز فدای ایران و ایرانی میشد و هیچ مصلحتی بالاتر از ایران و ایرانی نبود...

برای محو و بی تاثیر کردن وطن پرستی ، خواسته یا نا خواسته همه کار کرده اند.... تا آنجا که همواره گفته اند و میگویند که سربازان وطن برای پاسداری از "اسلام" و "انقلاب" جان بر کف نهاده اند....

پس ایران کجاست؟

از مثلا رجل مثلا سیاسی ما بپرسید : ایران کجاست؟

--------------------------------------------------------

امروز و در این زمان، باطل ترین خیال آنست که باور کنیم عده ای که در تمام این سالها بر جفای رفته بر ایران و ایرانی سکوت کرده بودند به یکباره " عرق ملی" آنها بیدار شده و "ایرانی" شده اند.......
تمام دانه درشتهای محکوم و بعضا دربند این روزها، همان هایی هستند که زمانیکه منافعشان ایجاب میکرد چشمهایشان را بر ظلم رفته بر "ایران" و "ایرانی" بستند............. و چه بسا خود جز ظالمین بوده اند و امروز به دست گیری ( شاید هم دستگیری) من و تو برای بقا محتاجند....

---------------------------------------------

و در آخر:

مطمئنم اگر بخواهیم همه چیز تغییر میکند!

و من، سبز خواهم ماند! نه برای طرفداری از شخص یا گروهی،هرگز! که برای "ایران" و " ایرانی" سبز می مانم!

این بار اما ، اجازه تصاحب و مصادره رنگ ملی مان را به احدی نخواهیم داد.........



سبز خواهم ماند




پاینده ایران


بدرود
نوشته شده توسط ني پرست در ۰:۳۹

<< Home