ني پرست

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

حاجی آقا 2008

به نام خدا
طرف های عصر مثل خیلی از روزها با صادق خان رفته بودیم پرسه زنی...
به بلوار که رسیدیم صادق خان رفت و نشست روی ماشین گشت ارشاد ؛ مدادش را در آورد و شروع کرد به پاک کردن زیر ناخن هایش....
تکیه داده بودم به تیر چراغ و اطراف را تماشا میکردم که صادق خان گفت : آها! اونجارو!
پسرک ایستاده بود این ور بلوار(یعنی ور ما) و دخترک هم ایستاده بود اون ور بلوار ، شاید سن هردوشان را جمع میزدی با ارفاق به 40 می رسید؛
پسرک با نیم نگاهی به گشت ارشاد با حرکت دست و پا و هرچه می توانست گوشه 2000 تومانی ته جیبش را به
دخترک نشان می داد و به آبمیوه فروشی هم اشارتی میکرد؛
دخترک هم هر چند لحظه یکبار لبخندکی تحویلش می داد...
صادق خان کاغذ را از جیبش در آورده بود و لا به لای دندانهایش می کشید
پرسیدم: نمی نویسی؟
گفت : هنوز به نوشتن نرسیده، اینا که نوشتنی نیست؛ من با این آماتورا کاری ندارم، چیزی از توش در نمی یاد...
انگار منتظر بود...
ماشین جلوی پای دخترک ترمز کرد؛
دیدم صادق خان تند تند دارد کاغذ چند لایش را باز میکند...
دخترک سرش را به سمت راننده خم کرد و اندکی گذشت ؛
سرش را عقب کشید و با نگاهی به پسرک شانه هایش را بالا انداخت؛
در را باز کرد و داخل ماشین نشست؛
صادق خان تند تند داشت می نوشت ؛ فحش می داد و می نوشت...
راننده از ماشین پیاده شد؛
با ارفاق می توانستی 50 سالی برایش تخمین بزنی؛
اما لباسهایش 20-25 ساله بود، اتو کشیده....
چشمانش اما و دستانش چیز دیگری میگفت..............
دیدم صادق خان مات نشسته، انگار خشکش زده بود؛
پرسیدم: می شناسیش؟
گفت: خودش را نه! ولی بابای حرومزادش رو.....!
مردک با دو آبمیوه خنک به ماشین برگشت؛
نگاهی از سر توانایی به پسرک انداخت و دود ماشین را برایش حواله کرد؛
غروب بازهم شاهد پسرکی بود که گهگاه نور قرمز چرخانی صورتش را روشن تر می کرد؛
از صادق خان پرسیدم : انگار خیلی تکراری شده! بازهم می خوای همین رو بنویسی؟
گفت: آدم به تنها چیزی که عادت نمیکنه درده؛ اونهم دردهایی که مثل خوره روحش رو می خوره.... هزار بار هم بنویسمش بار هزارو یکم برام تکراری نمیشه....
نوشته شده توسط ني پرست در ۱۵:۰۲

<< Home